امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

زیارت

پسر گلم جمعه گذشته برا نماز مغرب و عشا رفتیم سبزقبا که البته  متاسفانه  نماز جماعت نبود و تقریبا هم نسبت به همیشه خلوت بود و من بابایی نوبتی رفتیم نماز خوندیم و بعد بابایی بردت زیارت. عکس های امیررضا جونم تو حرم آقا سبزقبا(برادر امام رضا) آرزو کن گوشهای خدا پر است از آرزو و دستهایش پر از معجزه شاید بزرگترین آرزوی تو کوچکترین معجزه ی خدا باشد . . . قربون دستهای کوچیکت که به ضریح چسبیده مارو هم دعا کن عزیزم. زیارتت قبول باشه عزیزم   ...
28 ارديبهشت 1392

جشن عروسی

نفس مامان روز 11 اردیبهشت 92 مصادف با تولد حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر روز جشن ازدواج خاله سمانه و عمو محمد بود که انشالله همیشه زیر سایه لطف حق و حضرت زهرا و ائمه همیشه خوشبخت باشن.  از قبل از عروسی بگم که تقریبا یه روز در میون بعد از ظهرها می رفتیم خونه مامان جون تا تو کارها کمک کنیم و همینطور وسایل عروس و داماد رو تزئین کنیم و تو هم مرتب می خواستی کمکمون کنی .خاله و میثم هم میومدن و میثم هم می شد مسئول مشغول کردنت .که البته خداییش کار واقعا سختیه و هیچ جوری نمی شه حواست رو از یه چیزی پرت کرد. روز حنا بندون  هم که  از صبح کلی بازی کردی با بچه ها وقتی که ظهر همه خوابیده بودن تازه بازیت گرفته بود و کشف کردی که چطور صدای...
28 ارديبهشت 1392

رفتن به لالی

امیرم روزجمعه 6 اردیبهشت صبح با 2 تا ازدوستای بابایی و خونواده هاشون رفتیم لالی خونه یکی دیگه از دوست های بابایی ساعت تقریبا 8 بود که حرکت کردیم .لالی اطراف سردشت و تقریبا 1 ساعتی راه تا اونجا بود و مسیر سردشت هم که تو کوهه و همش پیچ پیچ  .هستی خانوم دختر عمو ایمان(دوست بابایی)چند باری تو مسیر حالش بد شد و مجبور شدن از ماشین پیاده بشن . تقریبا ساعت 10.5 یا یازده بود که رسیدیم لالی و بعد عمو مجید(دوست بابایی) که قرار بود بریم خونشون اومد دنبالمون تا مارو ببره خونه که البته خونه مادر خانومش چون خودشون اهواز زندگی می کنن و خانومش اهل لالیه و اونجا هم دبیره و مجبوره هفته ای دو سه روز لالی باشه وبقیش اهواز که واقعا سخته با یه بچه کلاس اولی و...
28 ارديبهشت 1392

10 ماهگی نفسمون

امیررضا تو 10 ماهگی خیلی شیطون و البته کمی هم نق نقو شدی . وقتی که دراز می کشم دستات رو بالا می بری و یه شیرجه می زنی و خودت رو میندازی رو سرم.وقتی هم که بازی کلاغ پر می کنیم ما می گیم کلاغ و تو می گی دَر(یعنی پر) و وقتی به امیررضا می رسیم تند تند دست می زنی. وقتی هم می گیم یک، دو تو سریع می گی دِه (یعنی سه).دیگه بدون کمک سر پا می مونی و خودت بدون اینکه دست رو به جایی بگیری بلند می شی.وقتی می پرسیم توپ کجاست سریع برمی گردی و نگاهش می کنی .خوشت نمیاد با تلفن حرف بزنی ولی وقتی باهات تلفن بازی می کنیم دستت رو می زاری در گوشت و الکی حرف می زنی .وقتی هم که اذان از تلویزیون پخش می شه تو هم همراهش با زبان خودت اذان می گی .چند باری هم اسم هدیه (دخت...
27 ارديبهشت 1392

سیزده بدر

گلم امسال سیزده بدر رفتیم سوم شعبان که صبحونه رو مهمون عمه سمیه بودیم وکلی زحمت کشیده بود و آش درست کرده بود . کلی هم خوش گذشت و گل یا پوچ بازی کردیم و برای نهار هم مهمون عمه افسانه بودیم  قرار بود نهار همونجا بمونیم ولی و چون هوا گرم شد نهار رفتیم خونشون وبرامون جوجه درست کردن که خیلی هم خوشمزه بود دستشون درد نکنه بعد از ظهر هم رفتیم تو جاده سنجر و اونجا سیزده بدر کردیم.دم غروب هر کسی یه دعایی کرد و نوبت بابایی که شد بعد از دعا برای سلامتی همه دعا برای سلامتی تو کرد و بغضش گرفت و گریه کرد و بقیه هم اشک تو چشمشون جمع شد منم اشک هام سرازیر شدن و نتونستم جلو خودم رو بگیرم آخه نمی دونی مامانی که چقدر برامون عزیزی نفسم . دعا می کنم که هیچ...
23 ارديبهشت 1392

امیری مامان از چی می ترسه و بدش میاد

امیری از صداهای بلند می ترسه و فرار می کنه. از صدای جاروبرقی می ترسه و فرار می کنه. از توپ بزرگش می ترسه وهر وقت نزدیکش می شه سریع میاد تو بغلمون. این توپ هم یه مدتی راهکار جالبی برای جلوگیری از بالا رفتنش از پله ها شده بود  ولی بالاخره  این کلک هم قدیمی شد و امیری هرجوری بشه خودش رو به پله ها می رسونه.وتند تند از ترس توپ بالا می ره نفس مامانی به شدت از لباس عوض کردن و پوشک شدن متنفری و کلی با دردسر باید لباس عوض کنی.هر وقت می خوام پوشکت کنم یه چندباری باید پوشک رو درستش کنم و تو رو سر جات بزارم و کلی مشغولت کنم تا شاید بتونم پوشک رو ببندم بعضی وقت ها هم که دیگه کلافه می شم و جیغم رو در میاری ...
23 ارديبهشت 1392

ماجرای غذا خوردن امیررضا

عزیز مامان قربونت برم که همیشه تو رژیمی و مواظبی یکم وزنت اضافه نشه و هر روزم خودت رو وزن می کنی .یه روزم که ترازو رو  بدون اجازت جابه جا کردم رفتی و کشان کشان آوردی گذاشتی سرجاش . خیلی ماست دوست داری و وقتی ظرف ماست رو می بینی روی دو تا پات می شینی و می گی بدِه. ماکارونی رو هم دوست داری . آب رو که می بینی دیگه هیچکس نمی تونه جلوت رو بگیره و با سر می ری تو لیوان. بستنی که دیگه نگو   هر وقت که می خوایم غذا بزاریم دهنت تا قاشق رو می بینی دستمون، دهنت رو می بندی و روت رو می کنی اونور تا وقتی هم که قاشق رو زمین نزاریم به همین صورت ثابت می مونی. خیار رو هم خیلی دوست داری و یک خیار می گیری و همش رو تیکه تیکه می...
23 ارديبهشت 1392

امیری مامان چی دوست داره

نفس مامان لب تاب رو خیلی دوست داره و قتی اون رو می بینه همه چیز رو فراموش می کنه و تند وتند دکمه ها رو فشار می ده وقتی هم که دست به لب تاب می زنه ما این شکلی می شیم                 این لب تاب قرآنی رو هم عمه عاطی زحمت کشیدو بخاطر علاقه شدیدت به لب تاب گرفت تا شاید ما رو هم نجات داده باشه که متاسفانه فایده نداشت و همچنان لب تاب از دستت در امان نیست   یکی دیگه از چیزهایی که دوست داره موبایله که راحت قفلشون رو باز می کنه موبایل مامانی رو هم می گیره میره تو بخش موسیقی و آهنگ لالایی رو گوش می ده دوربین روهم خیلی دوست داره و هروقت می خوایم ازش فیلم یا عکس بگیریم ...
23 ارديبهشت 1392

رفتن به ماهشهر و بندر دیلم

امیررضا جونم 6 فروردین جهیزیه خاله سمانه رو بردن ماهشهر وقرار بود که ماهم باهاشون بریم ولی جور نشد .ما هم 8 فروردین صبح زود رفتیم ماهشهر خونه جدید خاله وقتی ما رسیدیم شکر خدا همه چیز رو چیده بودن و همه جا هم مرتب بود و دیگه کاری برای ما نمونده بود ساعت تقریبا 10 رسیدیم و بعد دور دوم صبحونه رو خوردیم چون تو راه چند لقمه ای نون و پنیر خورده بودیم. بعد از کمی استراحت هم بابایی تو رو برد پارک کنار خونه خاله چون یکم حوصلت سر اومده بود و به قول عمه سمیه آب و روغن قاطی کرده بودی .یکم که تاب بازی کردی همونجا تو بغل بابایی خوابیده بودی بعد هم آوردت خونه وبرات رختخواب گذاشتم تا بخوابی من و خاله هم مشغول درست کردن نهار (ماکارونی) شدیم که البته دستپخت...
22 ارديبهشت 1392

9 ماهگی طلای مادر

جیگر طلا تو 9 ماهگی کلاغ پر رو خوب بلدبودی انجام بدی و هر وقت به اسم خودت می رسیدی تند وتند دست می زدی . تو 9 ماهگی بدون اینکه دستت رو به چیزی بگیری خوب سرپاهات می موندی و در همون حالت بدون اینکه تعادلت رو از دست بدی یا دستت رو به جایی بگیری بشین پاشو انجام  می دادی . ا ز وقتی هم که کلاغ پر یاد گرفتی دیگه دست زدنت یه انگشتی شد و بای بای کردنت هم یه انگشتی.هر وقت هم چیزی رو می خوای می گی بده یا بِدِش. عکس های 9 ماهگی                                     ...
22 ارديبهشت 1392